رؤیاها، پیامهایی از اعماق اند.
یک اثر اقتباسی تا چه حد میبایست به منشأ خودش پایبند باشد؟ برای مثال، یک فیلم سینمایی چقدر باید وفادار رمان و داستان اورجینال خودش باشد و آیا اساساً تقلید و اقتباس صددرصدی، کار درستی است؟
این سؤال را وقتی داشتم فیلم Dune (تلماسه) آخرین اثر پر خرج و زحمت و بلاکباستری (Blockbuster) دنی ویلنووْ (Denis Villeneuve) را تماشا میکردم، به ذهنم خطور کرد؛ فیلمی که از رمانی به همین نام نوشتهی فرانک هربرت (Frank Herbert) ساخته شده است که خود یک اثر علمی-تخیلی آخرالزمانی سترگی است و از قرن بیستم به یادگار ماندهاست. پیشتر رمان را نخوانده بودم و حتی برای اولینبار هم بود که اسمش به گوشم خورده بود. پیش خودم گفتم که آیا اساساً نیاز است که یک رمان را، پیش یا پس از دیدن فیلمی که از آن ساخته شده، مطالعه کرد؟ آیا مثلاً لازم بود که وقتی سهگانهی هابیت و یا مجموعه فیلمهای هری پاتر را دیدم، برای درک بهتر و عمیقتر یا مثلاً تکمیل گفتهها و ناگفتههای اثر، به رمانهای آن هم رجوع کنم؟ آیا فیلم خود مستقلاً و منحصراً، نمیتواند خواستهی خود را بیان کند که حال بعضاً بخواهیم که به خاطر لکنت اثر اقتباسی (یا به هر ناتوانی که به موجب آن فیلم نتوانسته آنطور که باید به مرجعش ادای دین کند)، به اثر اصلی رجوع کنیم؟ در ادامه با سایت گیمینگرویتی همراه باشید.
در اولین جواب به خودم گفتم نه! سینما (و در نگاهی جامعتر، Media) قطعاً چهارچوب، خط مشی و قلم منحصربهفرد خودش را دارد؛ فریم تصویر دارد، میزانسن و دکوپاژ و دکور دارد، موسیقیمتن دارد، و صد البته حتیٰ میتواند فیلمنامه و داستان به مراتب متفاوتتر از داستان اصلیای که قرار است از آن پدید بیاید، داشته باشد و در قامت یک پدیدهی زنده و مستقل، بیرون از حیات اثر قبلیای _که به هر نحوی از آن سرچشمه گرفته_ قلمروی زبانی-بیانی خودش را (خواه میخواهد موفق شود، خواه شکست خورده) داشته باشد. اصلاً شاید بیهوده هم نباشد بگوییم ولی اثری که ما را مجاب کند که برای هر لحظهاش، به فلان صفحهی کتاب مراجعه کنیم، اثر خوبی نخواهد بود و اگر هم دلچسب باشد، به زیبایی، جذابی و تازگی اثر اول نخواهد شد؛ چرا که در یک کلام سینما، سینما است و ادبیات هم، ادبیات! هر دو عرصه، تواناییها و خصلتهای اختصاصی خودشان را دارند. حتی اینطور هم میشود برداشت کرد که کار برای سینما و سینماگر، برای جذب مخاطب، به مراتبتر سختتر از یک نویسنده و مؤلف است؛ چرا که یک اثر نوشتاری، میتواند سالیان سال بعد از خالق خود همچنان به حیات خودش، سوای اینکه خوانندهای برایش پیدا بشود یا نشود، ادامه دهد و حتی اصلاً نیازی ندارد که در همان لحظهی آفرینش، مخاطب جذب کند. در حالی که سینما، بدون مخاطب، مُرده است! خواه میخواهد یک اثر فاخر باشد یا یک فیلم بیهوده و پیشپاافتاده؛ تا زمانی که حتیٰ یک بیننده هم نداشته باشد، انگار که وجودی ندارد و از این حیث کار برای سینماگران و فیلمسازان سخت و مهم میشود.
وضع برای فیلم Dune ویلنوو هم، کم یا بیش، به همین صورت است؛ فیلم (که اولین قسمت از مجموعهای هست که قرار است در یک ابرپروژهی چندین ساله، تکمیل گردد) رمان خود را به قطعات پارهپارهای بدل کرده و هر کدام از این قطعات را، غرضمندانه و دلبخواهی، جابهجا و حتیٰ بعضیها را حذف و اضافه کرده و مثل قطعات جورچین _و حتی پس و پیش_ آنها را سرهم نموده و میتوان گفت که معجون صحرایی متفاوتی از رمان به خورد مخاطب خود داده است؛ برای مثال حضور بعضی شخصیتها را کمرنگ کرده، و برعکس به یک شخصیتی بیشتر از میزانی که رمان به آن پرداخت داشته، بها و کاریزما داده؛ و حتی بعضاً معرفی بعضی نقشهای مهم را به اثر بعدی مجموعه مؤکول کرده است (مانند شخصیت «امپراطور» که ما هیچ خبری از او نداریم و هیچ نمایی از او نیز هم). امّا آیا ویلنوو با این بلایی (!) که سر رمان آورده، توانسته به خواستهی خودش دست پیدا کند و حتیٰ بیننده را برای قسمتهای بعدی، مشتاق نگه دارد؟ اگر منصفانه بخواهیم نگاه کنیم، میتوانیم با کمی اغماض بگوییم بله.
*توجه: ادامهی متن ممکن است بخشی از داستان فیلم را لو دهد!
بگذارید کمی از داستان فیلم را برایتان نقل کنم؛ رمان هربرت در مورد وقایعی است که در زمان بسیار بسیار دور (پنج برابر جلوتر از تقویم میلادی کنونی) و در جایی ناشناخته در اعماق کهکشانها و سیارات دور رخ میدهد؛ سال ۱۰۱۹۱ پس از میلاد. پس تا اینجا میدانیم که خبر از حیات بشری کنونی نیست و با انسانها و شبهانسانهای آخرالزمانی متفاوتی روبرو خواهیم شد. این را میشود از همان سکانس آغازین فیلم دریابیم: یک سکانس با یک نریشینی که توسط شخصیت «چانی» (Chani) با بازی زِندایا (Zendaya) به نمایش گذاشته میشود، که در آن چانی به طور خلاصه سرزمین خودش، مادهی ارزشمند آن و مهاجمان و غارتگران این ماده را برای ما معرفی میکند و ما همانجا به خوبی با آنتاگونیست فیلم، یعنی قبیلهی «هارکنون» (Harkonnen) که مالک فعلی آن سیاره هست و با خوی استثمارگرانه و خبیث آنها آشنا میشویم. اصلاً همان فریم لانگ شات اول و نمایی که از صحرای سحرانگیز و جریان جادویی و براق شنها در هوا نشان میدهد، ما را با فضای فیلم کاملاً آشنا و مسحور میکند و موسیقی زیبایی که همراه با حرکات باد و شن به گوش میرسد هم، در دوچندان کردن دوز این جادو به آن کمک میکند. (این سحر و جادو به همین بازی با صدا و تصویر تمام نمیشود و ما با شگرد جالبی که ویلنوو با پدیدهی ماورای طبیعهی نجوا و فرمان از طریق ندا، در خلال همان اولین سکانسی که با پسر و مادر دیدار میکنیم نشان میدهد، بار دیگر وردی میخواند و ما را در خواب و رؤیا فرو میبرد.)
سیارهی «آراکیس» (Arrakis)، مهمترین سیاره این داستان، سرزمین چانی و قوم او، «فرهمن» (Fremen)ها که اکثر اتفاقات و کشمکشها در آنجا شکل میگیرد، به خاطر طبیعت بیابانی و آخرالزمانیاش به «تلماسه» یا همان Dune شناخته میشود (اسم فیلم هم به همین دلیل اینطور گذاشته شده است). بیابانهای بیکران آراکیس غنی از مادهای ارزشمندی است به نام «اسپایس» (Spice) یا «ادویه»، که سیاره را یک مکان اقتصادی، حیاتی و جنجالبرانگیز بدل کرده، ولو با اینکه کمتر موجودی میتواند در صحراهای بیانتها و گرمای طاقتفرسای آن، جان سالم به در میبرد!
بنی جزریت (Bene Gesserit)؛ ساحران قدرتمندی که به دلایلی در خفا به خاندان هارکنون کمک میکنند.
اقوام مختلفی تحت فرماندهی یک امپراطور که قدرت فراوانی هم دارد (و البته ما او را به طرز هدفمندی هیچوقت نمیبینیم)، سر استخراج این ماده، جنگهای خونین متمادی و بسیاری داشتهاند و آخرین قومی که در فیلم (که در همان سکانس آغازین به آن اشاره کرده بودیم) استثمارگر این سیاره نشان داده میشود خاندان هارکنون است که سالیان سال، با ظلمی که بر مردم بومی آنجا روا داشته اند، از استخراج و کسب و کار آن، ثروت فراوانی به جیب زدهاند؛ اما ناگهان فرمانده آنها، گلوسو ربّان (Glossu Rabban) با بازی دیو باتیستا (Dave Bautista) _به علت نامعلومی و به دستور از امپراطور_ به افراد خود دستور عقبنشینی میدهد.
امپراطور به «دوک لتو» (Leto Atreides I) با بازی اسکار آیزاک (Oscar Isaac)، رئیس خاندان آترییدز (Atreides)، اصلیترین خاندان فیلم، _خاندانی که قرار است تا پایان با آن سمپات داشته باشیم_ مأموریت میدهد تا از سرزمین بارانی و اقیانوسی خود به آراکیس بروند و اوضاع کنونی آراکیس را سروسامان داده و صلح را در آنجا برقرار کنند (گرچه بعداً مشخص میشود که امپراطور قصد و نیت دیگری داشته!). همزمان، تنها پسر خانواده آترییدز به نام «پُل» (Paul) با بازی تیموتی شالامه (Timothée Chalamet)، مدتی است که خوابهای عجیبی از آراکیس و یک دختر غریبه میبیند (همان دختری که در سکانس اول فیلم دیده بودیم). اولین نمایی هم که از پل داریم همان خوابهای اوست و حالا حالا هم با این خواب و رؤیاهای او کار داریم (ر.ک به جملهای که قبل شروع شدن فیلم و با صدای عجیبی به نمایش گذاشته شده بود: اینکه «رؤیاها، پیامهایی از اعماق اند»).
*قاببندیهای جذاب و چشمنواز جناب گریگ فریزر (Grieg Fraser)
طولی نمیکشد که مشخص میشود پل همان فردی است فرهمنها طبق اعتقادات قدیمیشان باور دارند که به «لسانالغَیب» (و در تعبیری فراتر، «مَهدی») مشهور است؛ فرد موعودی که امنیت و آزادی را به آراکیس و جهان بازخواهد گرداند اما در ادامه چالشهای پیش رو بسیاری از مسائل را تغییر میدهد… .
شاید بیربط هم نباشد که بگوییم فرانک هربرت از قصد، عناصر اصلی و نمادینی رمانش را از رسومات و عقاید خاورمیانهای (بالاخص از دین اسلام) اقتباس نموده است! از منجی عالم دین اسلام، حجت بْن الحسن یا مهدی، تا صحرای آراکیس که تماماً شبیه اقلیم کنونی عربستان و کشورهای عربی است. حتیٰ اگر من را متهم به توهمات نکنید میتوانم بگویم که تعبیر نام آراکیس به همان عراق (اراک عجم) خودمان برمیگردد و «اسپایس» هم به نفت!
*نجات سیاره با احیای اکوسیستم آن، رویکرد همیشگی و کلیشهای اکثر فیلمهای آخرالزمانی (مثل مدمکس)
با این تفاسیر پس هدف اصلی فیلم مشخص شد، پروراندن پسربچهای که در پر قو بزرگ شده، برای تبدیل شدن به ابرمردی که قرار است یک سیاره را آباد کند و جنگ خونین تمام عیاری را _که نمونهاش را زیاد دیدهایم، مثلاً ارباب حلقهها_ به پا بیندازد. پس بیدلیل نیست که اکثر نماها، شخصیت اصلی پل هست، در محوریت است، همه خصوصاً مادرش در رسیدن به این کمال، ملازم و یاورش اند. هر لحظه، پل را شاهد درگیر اتفاقات و کشمکشهای معنوی و فلسفی میبینیم؛ اتفاقاتی که از او، فرد دیگری را میسازد، از آن جوان خام و متنعم، یک پیشگو و ذهنخوان حرفهای (و در آینده یک مبارز تمام عیار) میسازد و البته فیلم هم در این مورد به خوبی از پس کار برمیآید.
*تجهیزات هوایی و فضایی جذاب با طراحی مینیمال و ساده (گرچه که ما هیچوقت از داخل سفینهها خبری نداریم).
*تاپتر؛ هلیکوپتر سنجاقکی
فیلم با تمام خودخواهیها، دستکاریها و همچنین ضعفهای گُل درشتی (مثل پرداخت کوتاه و آنی به شخصیتهای آنتاگونیست فیلم) که داشته، اثر هنری خوبی است؛ Cast (بازیگران) شناخته شده و توانمندی را دور هم جمع کرده است، خصوصاً برای بازیگران خاندان آترییدز که حسابی دست و بال سوزانده، از سربازان دلیر و جنگجویش بگیرید تا پدر و مادر خانواده، یعنی دوک و لیدی جسیکا Lady Jessica با بازی ربکا فرگوسن (Rebecca Ferguson)، و مهمتر و پررنگتر از همه که گل سر سبد ماجراست یعنی «پل».؛
طراحی صحنه، لباس، چهرهپردازی و خصوصاً جلوههای ویژه و میدانی به شدت خیرهکننده و جذابی دارد و اساساً برگ برندهی ویلنوو همین بوده است: برای مثال تجهیزات و اکسسوار فرازمانی و فرازمینی فیلم که مشخص است تیم لجندری (Legendary) حسابی برای طراحی آن وقت و انرژی صرف شده کرده است (پیشتر این استودیو را با همکاریهای موفقی که با نولان داشته اند به یاد داریم)؛ از هلیکوپتر (تاپتر)های سنجاقکی گرفته تا ابرماشین خزنده (دستگاه استخراجگر اسپایس)، ردّ کرمیاب، تقطیر جامه، زمینکوب (Thumper) و غیره؛ حتیٰ در طراحی موجودات اکوسیستم آراکیس هم حسابی سنگ تمام گذاشته که مهمترین و اصلیترین آنها یعنی کرم شنی (Sandworm) که غول بیابانی (!) فیلم است و سازندهی اسپایس و شاید بشود گفت عجیبترین پدیدهی داستان.
*کرم شنی؛ غول بیابانی
*ویلنوو به فیلم قبلی خود هم یک اشارهای دارد؛ این موجود عنکبوتنما ما را یاد فیلم «دشمن»ش میندازد.
از حق هم نگذریم نه تنها در تصویر، که در صدا و موسیقی هم فیلم با دست پر آمده است؛ موسیقی متن اثر که ساختهی موسیقیدان شهیر آلمانی یعنی هانس زیمر (Hans Zimmer) تهیه و تنظیم شده، کاملاً در تداعی کردن یک فضای خاص بیابانی و فنتستیکال، موفق ظاهر شده است. زیمر که پیشتر او را با همکاریهای درخشانش در فیلمهای کریستوفر نولان (Christopher Nolan) میشناسند، برای این فیلم حسابی وقت و انرژی صرف کرد و آنقدر درگیری چندساله برای ساخت یک موسیقیمتن انتزاعی و خاص بود که دست رد به سینه رفیق گرمابه و گلستان خود یعنی نولان زد و در پروژه «انگاشته» (TENET) حضور نیافت. چیزی که در این فیلم زیمر به آن دست یافته است، یکی از انتزاعیترین، چالشبرانگیزترین و غیرمتعارفترین آهنگهای تمام دوران حرفهاش می باشد. اثری که در عین حال کاملا بیگانه و غیرانسانی به نظر میرسد، همواره واجد ویژگیها و جلوههای انسانی است. موسیقی شنیدنیای که مثل خود فیلم، آخرالزمانی و به معنای واقعی کلمه «پر زرق و برق» است.
*یکی از تأثیرگذارترین نماها، نمای به پرواز درآمدن شخصیت ولادیمیر هارکنون (با بازی استلان اسکاشگورد Stellan Skarsgård)، رهبر هارکنونهاست که به خوبی ترس، ابهت و خباثت را به مخاطب انتقال میدهد.
*ادای دین به «اینک، آخرالزمان» فرانسیس فورد کوپولا
با این تفاسیر، طراحان و دستاندرکاران فیلم در جذب کردن مخاطب، جلوتر از داستان و حتیٰ کارگردانی اثر بوده اند و مشخصاً انگشت اتهامات به سمت ویلنوو خواهد بود که آیا توان آن را دارد که این ریسک بزرگی که خود به آن دامن زده، به مقصد نهایی خود برساند یا نه، مثل سایر کارگردانهایی که دست به ساخت فیلم Dune زده اند، (از خودوروفسکی که هیچوقت اثرش به مرحلهی نهایی نرسید تا اقتباس ضعیف دیوید لینچ که حتی خود او هم از ساختن آن احساس شرمساری میکند!) پروژهی سترگش به شکست دیگری منجر میشود.
*پیرامون موارد ضعف شخصیت پردازی، میتوانیم به همین پرداخت ضعیف شخصیت دکتر یوئه و همچنین گرنی هالک (و مرگ نامشخص او) اشاره کنیم.
*یکی دیگر از دستکاریهای ویلنوو، تغییر شخصیت بومشناس (لیِت کاینس) هست که برعکس اصل رمان (که یک شخصیت مرد سفیدپوست بوده) اینجا یک زن سیاهپوست شده است! (پ.ن: امان از قوانین بیمعنی و بیمنطق آکادمی!)
باید دید که ویلنوو که خود بیان کرده که Dune، پروژهی عمرش هست و پس از اتمام نهایی آن (با Dune 2 که سال ۲۰۲۳ ساخته میشود و سرآخر Dune Messiah) شاید برای مدتی هم دست به ساخت فیلم سنگین دیگری نزند، چه آش دهان سوزی خواهد پخت و آیا میتواند همچون مجموعههای ماندگار تاریخ که مشهورترینش سهگانهی ارباب حلقهها باشد، قدم در راه بزرگان بنهد و موفق باشد یا خیر. باید امیدوار بود.